Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

ایمان،طناب،کوهنورد

Friday, 4 Ordibehesht 1394، 06:23 AM
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید
.
همه چیز سیاه بود اصلاً دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود
.
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد
.
در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت
.
همچنان سقوط می کرد، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون، چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند. خدایا کمکم کن
.

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی؟


- ای خدا نجاتم بده


- واقعاً باور داری که می توانم نجاتت دهم.

- البته که باور دارم.


- اگر باور داری طنابی را که به دور کمرت بسته است، پاره کن
.
یک لحظه سکوت.... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
موافقین ۱ مخالفین ۰ 94/02/04
سین الف میم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی