Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.

سوال اول: خدا چه میخورد؟

سوال دوم: خدا چه می پوشد؟

سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد.اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 Khordad 95 ، 14:45
alireza heidary

روزی جوانی پیش پدرش آمد و گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم با او ازدواج کنم. من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .


پدرباخوشحالی گفت :بگواین دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند.. اما پدربه محض دیدن دختر دلباخته اوشد و به پسرش گفت:

ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او راخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند..


پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....

پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به محکمه کشید


ماجرا را برای قاضی شهر تعریف کردند. قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند؟ 

قاضی شهر با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی اوشد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.. 


وزیر با دیدن دختر گفت :او باید با وزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید به شخص امیر. امیرنیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط بامن ازدواج میکند...


بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.


.....وبلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ قاضی شهر ؛ وزیر و امیر بدنبال او.........


ناگهان ...هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند

دخترازبالای گودال به آنهانگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کیستم؟!!

من دنیا هستم !!

من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان غافل میشوند تازمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند..



داستان از کانال تلگرام گیلاس میلاس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 Khordad 95 ، 00:57
سین الف میم

آقــــا ســـــــــلام... ! بازمنــم ،خاک پایــــتان .

دیـــوانه ای که لک زده قلبــــش برایــــــتان !


در این کلاس ســــرد حضور تو واجب است

این بار چندم است که استاد غایب است ؟


نرگس شکفتــــه است تو را داد می زنـــد

آقا بیا که فاصـــــله فــــــریاد می زنــــــــد


این روزها نمی شــــــــــــود اندوهگین نبود

دلــــــواپس نهایــــــــت تلخ زمیــــــــن نبود


تب کرده مادرم ز غمت مدتـــــی مدیـــــــد

هذیان مادرم شده « آقا خوش آمدیــــد »


امشب دلم عجیب تو را درد می کشـــــــد

دستم مدام واژه ی « بر گرد » می کشـد


امضاء : دو چشم خیس و دلی در هوایتـــان ،

دیوانه ای که لک زده قلبش برایتــــــــــان . . . 


" اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج "



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 Khordad 95 ، 00:39
سین الف میم