Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....


بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. از آنجا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت:


 آه این درخت مشکلات من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند، و بقیه هم خیلی سبک تر شده اند.


 


آیا شما نیز در زندگی خود چنین درخت مشکلاتی دارید ؟




لطفا نظر بدید
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 Farvardin 94 ، 07:06
سین الف میم
شاگردان از استادشان پرسیدند
:
سفسطه چیست؟


استاد کمی فکر کرد و جواب داد
:
گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند
.
یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند
.
شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟


هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند
:
خوب مسلما کثیفه
!


استاد گفت
:
نه، تمیزه
.
چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند
.
پس چه کسی حمام می کند؟


حالا پسرها
...
می گویند
:
تمیزه
!


استاد جواب داد
:
نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد
.
و باز پرسید
:
خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟


یک بار دیگر شاگردها گفتند
:
کثیفه
!


استاد گفت
:
اما نه، البته که هر دو
!
تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد
.
خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟


بچه ها با سر درگمی جواب دادند
:
هر دو
!


استاد این بار توضیح می دهد
:
نه، هیچ کدام
!
چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد
!


شاگردان با اعتراض گفتند
:
بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
.


استاد در پاسخ گفت
:
خوب پس متوجه شدید، این یعنی سفسطه
!
خاصیت سفسطه بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی
!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 Farvardin 94 ، 07:02
سین الف میم
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد، او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. 
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود
.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد
:
چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟


پزشک لبخندی زد و گفت
:
متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریع تر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم
.


پدر با عصبانیت گفت

آرام باشم؟
!
اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟


پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد
:
من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده می گویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسم های خداوند است، پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا
.


پدر زمزمه کرد
: (
نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است
)


عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد
.
خدا را شکر
پسر شما نجات پیدا کرد
.


و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد، گفت
:
اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید
.


پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید، گفت
:
چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟


پرستار پاسخ داد
:
پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد، وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 Farvardin 94 ، 06:47
سین الف میم
چند بسر بچه به سمت مدرسه میرفتند.

برف باریده بود

یکی از آن ها گفت بیایید تا مدرسه راه بریم و ببینیر. رد پای چه کسی صاف و مستقیم است؟

یکی از آنان گفت
: «
کار ساد‏ه‌ای است

، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد
.
پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردپاهای خود ‏نگاه کند
.
متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است
.


دوستش را صدا زد ‏و گفت
: «
سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی



پسرک فریاد ‏زد
: «
کار ساده‌ای است

، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرف هدف خود ‏رفت
.
ردپای
او کاملاً صاف بود
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 Farvardin 94 ، 06:42
سین الف میم
روشهای نبرد برای کسانی که درایت استفاده از نیروهای ویژه خود را دارند همچون آسمان و زمین نامحدود و پایان ناپذیرند.
این تدابیر چون خورشید می روند و باز می گردند و بسان چهار فصل می گذرند و باز می آیند. و یک مبارز می داند هر یک را کی و کجا استفاده کند.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 Farvardin 94 ، 14:33
سین الف میم
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد همه آرزوی تملک آن را داشتند
.
بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد
.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند
.
باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد
:
حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم
.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ی جاده‌ای دراز کشید
.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند
.
همین اتفاق هم افتاد
...


مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد
.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد
:
من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم
.
روزهاست که چیزی نخورده‌ام نمی‌توانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم
.


مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد
.
مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است
.
فریاد زد
:
صبر کن
!
می‌خواهم چیزی به تو بگویم
.


بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد
.


مرد گفت
:
تو اسب مرا دزدیدی
.
دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن
.
برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی
.


بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد
:
چرا باید این کار را انجام دهم؟


مرد گفت
:
چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد
.
اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد

بادیه‌نشین شرمنده شد
.
بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 Farvardin 94 ، 07:17
سین الف میم
این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است:

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند

. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود

. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود

!

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته به مدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده

! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد

.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت

. واقعا که چه عشق قشنگی! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود

!

اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از این ها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم، ‏که انسان باشیم

...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 Farvardin 94 ، 07:11
سین الف میم
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند.

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که

«عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند

. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 Farvardin 94 ، 07:06
سین الف میم
مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه !!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 Farvardin 94 ، 06:53
سین الف میم
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است
.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند
.
اما هیچکدام نتوانستند
.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد
.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است
.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند
.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد
.
پادشاه پرسید
:
تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟


کشاورز که ترسیده بود گفت
:
سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم
.
شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد
.




نکته: شاخه های ترس را که بدان چسبیده اید ویران کنید وخود را برای پرواز رها سازید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 Farvardin 94 ، 06:46
سین الف میم