Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

این داستان را
«
دالایی لاما
» (
رهبر کنونی دین بودا
)
نقل نموده است
:




در زمان بودا، زنی به نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد
.
او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست
.
کیساگوتامی نزد بودا رفت، با او بیعت کرد و پرسید
: «
آیا شما می‌توانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟
»


بودا گفت
: «
من این دارو را می‌شناسم، اما برای اینکه آن‌را بسازم به موادی احتیاج دارم



زن که آرام گرفته بود پرسید
: «
به چه موادی نیاز دارید؟
»


بودا گفت
: «
برایم یک مشت دانه‌ی خردل بیاور



زن قول داد که برای بودا یک مشت دانه‌ی خردل بیاورد، اما هنگام ترک محضرش، بودا اضافه کرد
: «
من دانه‌ی خردلی می‌خواهم که از خانواده‌ای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد



زن قبول کرد و از این خانه به آن خانه در جستجوی دانه‌ی خردل راه افتاد
.
تمام خانواده‌ها مایل به کمک به او بودند، اما وقتی کیساگوتامی سؤال می‌کرد که آیا در این خانواده کسی مرده است یا خیر، نتوانست خانه‌ای بیابد که مرگ به آن راه نیافته باشد؛ در یک خانه دختر در خانه‌ی دیگر خدمتکار، در دیگری شوهر یا پدر و مادر مرده بودند
.
کیساگوتامی نمی‌توانست خانه‌ای را پیدا کند که مصیبت مرگ به آن راه نیافته باشد


.
وقتی دید در اندوه خود تنها نیست، از پیکر بی‌جان فرزند دل کند و نزد بودا بازگشت
.
بودا با همدردی بسیار گفت


: «
فکر می‌کردی تنها تو پسرت را از دست داده‌ای
.
قانون مرگ برای هیچ موجود زنده‌ای، جاودانگی قائل نیست




نظر بدید
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 07:24
سین الف میم
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمی داشت و به محل کار می برد
.
ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است
.
در آن زمان،
2000
کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند
.


ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم
.
روز اوّل، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم
.
تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم
:


«
آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟»


او در جواب گفت

چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم
.


بعد ادامه داد
:
باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 07:17
سین الف میم
وقتی فیل هنوز کودک است، یک پایش را به تنه ی درختی می بندد. فیل بچه، هر چه هم که تقلا کند ، نمی تواند خودش را آزاد کند. اندک اندک به این تصور عادت می کند که تنه درخت از او نیرومند تر است.

هنگامی که بزرگ می
شود و قدرت شگرفی می یابد، تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد. فیل تلاشی برای آزاد کردن خود نمی کند
.



همچون فیل ها، پاهای ما نیز اغلب اسیر بندهای شکننده اند، اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنه ی درخت عادت کرده ایم، شهامت مبازه را نداریم؛ بی آنکه بفهمیم تنها یک عمل متهورانه ی ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافی است
!


نظر بدید لطفا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 07:13
سین الف میم
وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود
.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد، ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت
.
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند
.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت
:
من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد
.
حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید
!


موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟


مرد با تعجب گفت
:
اینجا
سلف سرویس
است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید
!


امت فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم مانند سلف سرویس است
.
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم برگزینیم


.


وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، به دلیل آن است که شما هم چیز زیادی از او نخواسته‌اید
.







نظر بدید لطفا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 07:06
سین الف میم
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود
.
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم
.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
.


وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید
:
«
من چقدر باید بپردازم؟
»


و او به زن چنین گفت
: «
شما هیچ بدهی به من ندارید
.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام
.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم
.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی
.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه





چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود
.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود
.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود
.
در یادداشت چنین نوشته بود
: «
شما هیچ بدهی به من ندارید
.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام
.
و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم
.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی
.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
!».


همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت

دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه


».




نظر بدید لطفا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 06:57
سین الف میم
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید تمیزی که چهار طرفش زیر تشک بیمارستان جمع شده است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند، از کنارم عبورمی کنند
.
لحظه ای فرا خواهد رسید که دکتر می گوید مغز من از کار افتاده است و به هزاران دلیل زندگی‌ام رو به پایان است
.
در چنین روزی تلاش نکنید به شکلی مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگی ام را به من باز گردانید
.
این را بستر مرگ ننامید
.
بگذارید آن را بستر زندگی بنامم و جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند
.


چشم هایم را به کسی بدهید که هرگز طلوع خورشید، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است
.


قلبم را به کسی بدهید که درقلبش تنها خاطرات دردناک و آزار دهنده دارد
.


خونم را به نوجوانی بدهید که در تصادف اتومبیل نجات یافته است و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند
.


کلیه هایم را به کسی به کسی بدهید که زندگی اش به دستگاهی نیاز دارد که هر هفته خونش را تصفیه کند
.


استخوان ها، عضلات، سلول ها و اعصابم رابردارید و به پاهای کودکی فلج پیوند بزنید
.


اگر لازم شد سلولهای مغزم را بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهد تا با آن‌ها پسرک لالی بتواند با صدای بلند فریاد بزند و دختر ناشنوایی صدای باران روی شیشه اتاقش بشنود
.


آنچه از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترش را به دست باد بسپارید تا گل بروید
.


اگر قرار است چیزی از من دفن کنید، بگذارید اشتاباهات، ضعف ها و تعصباتم باشد
.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید
.
اگر گاهی دوست داشتید از من یاد کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که محتاج کمک تان است، کلام محبت آمیزی بگویید
.
اگر آنچه گفتم انجام دهید، همیشه زنده خواهم
ماند
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 Farvardin 94 ، 06:28
سین الف میم
شبی، پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و یک برگه کاغذ را به او داد
.
مادر دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند
.
پسرش با خط بچه گانه نوشته بود
:


صورتحساب
:


کوتاه کردن چمن باغچه

۵ دلار


مرتب کردن اتاق خوابم


۱ دلار


مراقبت از برادر کوچکم


۳ دلار


بیرون بردن سطل زباله


۲ دلار


نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم


۶ دلار


جمع بدهی شما به من
:


۱۷ دلار


مادر لحظه ای به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب فرزندش این عبارت را نوشت
:


بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی


هیچ


بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم


هیچ


برای تمام زحماتی که در این سال ها کشیدم تا تو بزرگ شوی


هیچ


بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت


هیچ


و اگر همه ی این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق به تو هیچ است
.
وقتی که پسر آنچه را که مادرش نوشته بود را خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت


: «
مامان دوستت دارم
».
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت


:
قبلا به طور کامل پرداخت شده


پیشنهاد
:
اگر در کنار مادر خود هستید، او را ببوسید و اگر از او دورید، با او تماس بگیرید و اگر از دنیا رفته برایش دعایی نمایید
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 Farvardin 94 ، 06:24
سین الف میم
با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد
.
شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم
.
از زن اصرار و از شوهر انکار
.


در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها
.
زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را
.
تمام مهریـه ی سنگینت را می‌باید ببخشی
.
زن با کمال میل می‌پذیرد
.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم
.
لیکن تنها به یک سوالم جواب بده
.
زن می‌پذیرد
.


چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌
.


زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد
:
طاقت شنیدن داری؟


مرد با آرامی گفت
:
آری
.


زن با اعتماد به نفس گفت
:
۲ ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود
.
از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم
.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست
.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت
.
وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد
.
نامه‌ای در کیفش بود
.
با تعجب بازش کرد
.


خط همسر سابقش بود
.
نوشته بود
:
فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر
.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت


.
منتظر بود که تلفنش زنگ زد
.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود
.
شماره همسر جدیدش بود
.


تماس را پاسخ گفت
:
سلام کجایی پس چرا دیر کردی
.


پاسخ آن طرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد
.


صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت
:
باور نکردی؟، گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌
.
این روزها می توان با پول، مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند


!


به نظر شما چه کسی بیش تر خیانت کرده است. مرد یا زن ؟؟؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 Farvardin 94 ، 06:21
سین الف میم
دکتر مرتضی شیخ
، متولد ۱۲۸۶ هجری شمسی، یکی از مفاخیر حقیقی شهر مشهد است که علم خود را صرف خدمت به دورافتاده ترین مردم کشورش نمود

داستان
 زیر بازگوکننده ی گوشه‌ای از کرامت و بزرگی روح اوست 
:




دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود می‌انداخت و چون حق ویزیت دکتر 


ریال تعیین شده بود خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان
)
، اکثر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده می‌شد
.


دختر دکتر شیخ نقل می کند
:


پدر مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی بود

با تعجب گفتم

پدر بازیتان گرفته است؟ چرا سر نوشابه ها را می شورید؟ و پدر جوابی داد که اشکم را در آورد
:


دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سر نوشابه‌های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند، این سر نوشابه‌های تمیز را آخر شب در اطراف مطب می‌ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند

آخر بعضی‌ها‌ خجالت می‌کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیندازند
.




بیمارستان دکتر شیخ در مشهد
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 Farvardin 94 ، 06:17
سین الف میم
روزی، مردی فردی
فرانسوی
به
نام
ژاک
له
فویر در زندگی خویش به پوچی رسید، لذا تصمیم به خودکشی گرفت
.
بالای
صخره ای نوک تیز ایستاد و دور گردن خود طناب بزرگی بست
.
سمت دیگر طناب را به تخته سنگی بزرگ گره زد
.
مقداری سم نوشید و لباس خود را به آتش کشید
.
بلافاصله به سمت پایین پرید و در همان لحظه با هفت تیر به سوی خود شلیک کرد
.
گلوله به خطا رفت و طناب بالای سرش را برید
.
او که از خطر حلق آویز شدن جان سالم به در برده بود، به داخل آب سقوط کرد
.


آب شعله های آتش را خاموش کرد و استفراغ سم را از بدنش خارج ساخت
.
توسط ماهیگیری از آب خارج و به بیمارستانی منتقل شد
.


در بیمارستان بود که به خاطر سرمازدگی‬جانش را از دست داد
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 Farvardin 94 ، 07:13
سین الف میم