Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۷۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است


1:آرتور اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد . او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرده است؟ ! او در جواب گفت: در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم «خدایا چرا من؟»و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم «خدایا چرا من؟»
2 : تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد . سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید . روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود . اندوهگین فریاد زد: "خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟" صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید : «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!»
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 Farvardin 94 ، 08:08
سین الف میم


خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود. باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری می کرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود، پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه. اون همین طور یه پاکت شیرینی خرید ... اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش و شروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود.   وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم یه دونه ورداشت. خانومه عصبانی شد ولی به روش نیاورد، فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره، اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو می گرفتم . هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت، آقاهه هم یکی بر می داشت. دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش می آورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود، خانومه فکر کرد، اه حالا این آقای پر رو و سو استفاده چی. چه عکس العملی نشون میده..هان ؟؟؟؟ آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و صف دیگه شو خودش خورد  ...   این دیگه خیلی رو میخواد. خانومه دیگه از عصبانیت کارد می زدی خونش در نمیومد. در حالی که حسابی قاطی کرده بود. بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما. یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره. که یک دفعه غافلگیر شد، چرا ؟   برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست. دست نخورده و باز نشده فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود در زمانی که اون عصبانی بود و فکر می کرد که در واقع اونه
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 Farvardin 94 ، 07:14
سین الف میم


پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد! روستا زاده پیر جواب داد: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟  همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟  فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن! چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که…؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Farvardin 94 ، 08:35
سین الف میم


هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانورد به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی رو به رو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند. در واقع جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد.برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند. تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، ۱۲ میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری را طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت. زیر آب کار می کرد.روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا ۳۰۰ درجه سانتی گراد کار می کرد. روس ها راه حل ساده تری داشتند، آنها از مداد استفاده کردند.......
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Farvardin 94 ، 08:26
سین الف میم


تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است. تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟ ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی می کنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی. تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری. ماهی گیر: خوب بعدش چی؟ تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی... ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟ تاجر: پانزده تا بیست سال ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟ تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره. ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟ تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی .   نکته روانشناسی :  گاهی اوقات موفقیت و شادکامی درون جیب ماست، بی دلیل برای یافتنش، این سو و آن سو تقلا می کنیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Farvardin 94 ، 08:12
سین الف میم


چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد . مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند . مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود . تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت . پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود . خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از و خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد . پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد . سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم،   این ها خراش های عشق مادرم هستند . پائولو کوئلیو
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Farvardin 94 ، 07:49
سین الف میم


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: «امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»   امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: «خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟»   امیلی جواب داد: «متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام». مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: «آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید ». وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت . مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد  : «امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، با عشق، خدا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Farvardin 94 ، 07:31
سین الف میم


دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می کنم در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره کامل این درس را بدهید. استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟ استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد. بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید و با یک خانم 35 ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یک معشوقه 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست. و این حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتی که باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Farvardin 94 ، 07:26
سین الف میم
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت . مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است . کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : «از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای، فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای».   مرد خندید و گفت:«وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن» . موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده، سمت خودش، گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند . مرد گفت: «می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها  آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟» نکته مدیریتی :   مدیر خوب آن مدیری نیست که با بهترین امکانات نتایج قابل قبولی کسب کند، مدیر موفق آن است که از هر عضو مجموعه بهترین استفاده را ببرد .
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Farvardin 94 ، 07:22
سین الف میم


دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی (دی هیدورژن مونوکسید) توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود : 1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود. 2- عنصر اصلی باران اسیدی است. 3-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است. 4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود. 5-باعث فرسایش اجسام می‌شود. 6-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد. 7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است. از 50 نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط 1 نفر می‌دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است !
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 07 Farvardin 94 ، 08:38
سین الف میم