Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۸۷ مطلب توسط «سین الف میم» ثبت شده است

یک حکیم سالخورده ی چینی از دشتی پر از برف رد می شد که به زنی برخورد که گریه می کرد. حکیم پرسید:
- شما چرا گریه می کنید؟
- چون به زندگی ام فکر می کنم، به جوانی ام، به آن چهره ی زیبایی که در آینه می دیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او می دانست که من بهار زندگی ام را به خاطر می آورم و گریه می کنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریه ی زن بند آمد. او پرسید:
- شما در آن جا چه می بینید؟
حکیم پاسخ داد:
- دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. می دانست که من در زمستان همیشه می توانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.
برگرفته از: کتاب مکتوب - پائولوکوئی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 23 Tir 94 ، 03:44
سین الف میم
. توی یک جمع نشسته بودم بی حوصله بودم. مجله ای برداشتم ورق زدم،مداد لای آن را برداشتم همینکه توی دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو
گفتم یک واژه ی سه حرفیه، از همه چیز برتر است
حاج آقا گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاج آقا پشت سر هم گفت: پول اگه نمی شه طلا، سکه
گفتم: حاج آقا اینها نمی شه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: حاج آقا بازم نمی شه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمی شه
دیدم ساکت شد
مادر بزرگ پیر گفت: عمر
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
محسن خندید و گفت: وام
یکی از آن میان بلند گفت: وقت
یکی گفت: آدم
دوباره یکی گفت: خدا
خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش ولی دریافتم، هرکس جدول زندگی خود را دارد، تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک واژه ی سه حرفی آن هم درست در نمی آید.
...
شاید کودک پابرهنه بگوید کفش
کشاورز بگوید برف
لال بگوید سخن
ناشنوا بگوید نوا
نابینا بگوید نور
ومن هنوز در اندیشه ام
واژه ی سه حرفی جدول زندگی من چیست...?!


صادق هدایت
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 22 Tir 94 ، 09:38
سین الف میم
پادشاهی را مهمی پیش آمد.نذر کرد تا به زاهدان درهم ببخشد.چون مشکل از بین رفت وفای نذرش شرط لازم بوجود آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درهم داد تا صرف کند بر زاهدان گویند غلامی عاقل و هوشیار همه روز برفت و شبانگاه بازگشت و کیسه را بوسه داد و نزد ملک نهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم گفت این چه حکایت است آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است گفت ای خدای جهان آنکه زاهد است نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست ملک بخندید و ندیمان را بگفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار که مرا در این شوخ دیده عداوت است و انکار و حق به جانب اوست



زاهد که درم گرفت و دینار

زاهد تر از او یکی بدست آر







گلستان سعدی
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 Tir 94 ، 02:24
سین الف میم
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند .
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند .
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 Tir 94 ، 03:30
سین الف میم
اوزاکا، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی هایخوشمزه ای بود که می پخت. مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازهمی آمدند، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همانعقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد. مهمنبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس های مندرس وموهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش خوان آمد. قبل از آن کهمرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید وفروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت وبا صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکهشیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست های مرد فقیر قرار داد وهنگامی که او فروشگاه را ترک می کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می کرد.
وقتیمشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی کهبرای مشتری های ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید، چرا برای مردی فقیرشخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه ی پولی را که داشت برای یک تکهشیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.افراد ثروتمند هم برای ما ارزش قائلند اما نه به اندازه ی افراد فقیر
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 18 Tir 94 ، 04:46
سین الف میم
می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد. پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی، نفرت، ترس، خشم، حسادت، شهوت، قدرت طلبی و غیره می شد.
اما یکی از این ابزار، بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد. کسی از او پرسید : این وسیله گران قیمت چیست؟ شیطان گفت:این نومیدی و افسردگی ست.
پرسیدند : چرا این همه گران است؟
شیطان گفت : زیرا این وسیله برای من بیش از این ابزار دیگر مؤثر بوده است. هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند، تنها با این وسیله می توانم قلب انسان ها را بگشایم و کارم را انجام دهم. اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس ناامیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، می توانم هرچه که می خواهم با او بکنم. من این وسیله را روی همه ی انسان ها امتحان کرده ام و به همین دلیل این همه کهنه است.
راست گفته اند که شیطان دارای دو ترفند اساسی ست که یکی از آنها دلسرد کردن ماست....
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 17 Tir 94 ، 05:01
سین الف میم
یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى‏کرد و سخت مى‏نالید . گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته که نه . دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏کنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شکایت دارى و گله مى‏کنى؟!بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسیارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بینى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بیش‏تر از آن است که دیگران را داده‏اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیش‏ترى هستى!
برگرفته از: امام محمد غزالی، کیمیاى سعادت، ج 2، ص 380
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 Tir 94 ، 04:23
سین الف میم
ن 2
بدترین دوست، کسی است که برای او به رنج و زحمت افتی.حضرت علی)ع(
نابود شد ، کسی که ارزش خود را ندانست.حضرت علی)ع(
هم نشین بی خرد مباش، که کار زشت خود را زیبا جلوه داده، دوست دارد تو همانند او باشی.حضرت علی)ع(
کار اندکی که ادامه یابد، از کار بسیاری که از آن به ستوه آیی امیدوار کننده تر است.حضرت علی)ع(
هنگامی که توانایی فزونی یابد، شهوت کاستی گیرد.حضرت علی)ع(
ای فرزند آدم ! خودت وصی مال خویش باش، امروز به گونه ای عمل کن که دوست داری پس از مرگت عمل کنند.حضرت علی)ع(
تندخویی بی مورد نوعی دیوانگی است، زیرا که تندخو پشیمان می شود، و اگر پشیمان نشد، پس دیوانگی او پایدار است.حضرت علی)ع(
هر گاه تهیدست شدید با صدقه دادن، با خدا تجارت کنید.حضرت علی)ع(
وفاداری با خیانت کاران نزد خدا نوعی خیانت، و خیانت به خیانت کاران نزد خدا وفاداری است.حضرت علی)ع(

حکیمانه jomalatziba.blogfa.com
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 15 Tir 94 ، 05:04
سین الف میم
آتش و آب و آبرو با هم
هر سه گشتند. در سفر. همراه.
عهد کردند. هر یکى گم شد.
با نشانى ز خود. شود پیدا.
گفت آتش. به هر کجا دود است.
میتوان یافتن. مرا آنجا.
آب گفتا. نشان من پیداست.
هر کجا باغ هست و سبزه بیا.
آبرو رفت و گوشه اى بگرفت.
گریه سر داد. گریه اى جانکا.
آتش آن حال دید و حیران شد.
آب. در لرزه شد. ز سر تا پا.
گفتش آتش. که گریه ى تو ز چیست ؟
آب گفتا. بگو نشانه چو ما
آبرو لحظه اى به خویش آمد
دیدگان پاک کرد و کرد نگاه
گفت. محکم مرا نگه دارید
گر شوم گُم نمیشوم پیدا.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 14 Tir 94 ، 03:26
سین الف میم
یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند….

شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.

و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الک دولک می‌گذراندند.

و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.

جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”

مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.

جارچی ها دوباره اعلام کردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.”

اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.”

جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.

ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.

جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.

اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.”

آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.

برگرفته از کتاب: شاه گوش میکند - ایتالو کالوینو

حکیمانه jomalatziba.blogfa.com
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 13 Tir 94 ، 06:01
سین الف میم