زاهد-داستان کوتاه
Saturday, 20 Tir 1394، 02:24 AM
پادشاهی را مهمی پیش آمد.نذر کرد تا به زاهدان درهم ببخشد.چون مشکل از بین رفت وفای نذرش شرط لازم بوجود آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درهم داد تا صرف کند بر زاهدان گویند غلامی عاقل و هوشیار همه روز برفت و شبانگاه بازگشت و کیسه را بوسه داد و نزد ملک نهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم گفت این چه حکایت است آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است گفت ای خدای جهان آنکه زاهد است نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست ملک بخندید و ندیمان را بگفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار که مرا در این شوخ دیده عداوت است و انکار و حق به جانب اوست
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهد تر از او یکی بدست آر
گلستان سعدی
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهد تر از او یکی بدست آر
گلستان سعدی
94/04/20