دشتی پر از گل سرخ-داستان کوتاه
Tuesday, 23 Tir 1394، 03:44 AM
یک حکیم سالخورده ی چینی از دشتی پر از برف رد می شد که به زنی برخورد که گریه می کرد. حکیم پرسید:
- شما چرا گریه می کنید؟
- چون به زندگی ام فکر می کنم، به جوانی ام، به آن چهره ی زیبایی که در آینه می دیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او می دانست که من بهار زندگی ام را به خاطر می آورم و گریه می کنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریه ی زن بند آمد. او پرسید:
- شما در آن جا چه می بینید؟
حکیم پاسخ داد:
- دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. می دانست که من در زمستان همیشه می توانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.
برگرفته از: کتاب مکتوب - پائولوکوئی
- شما چرا گریه می کنید؟
- چون به زندگی ام فکر می کنم، به جوانی ام، به آن چهره ی زیبایی که در آینه می دیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او می دانست که من بهار زندگی ام را به خاطر می آورم و گریه می کنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریه ی زن بند آمد. او پرسید:
- شما در آن جا چه می بینید؟
حکیم پاسخ داد:
- دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. می دانست که من در زمستان همیشه می توانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.
برگرفته از: کتاب مکتوب - پائولوکوئی
94/04/23