Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۸۷ مطلب توسط «سین الف میم» ثبت شده است

این ماجرا در خط هوایی 
TAM 
اتفاق افتاد



یک زن حدودا پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
.  
مهماندار از او پرسید
: «
مشکل چیه خانوم؟
»


زن سفید پوست گفت
: «
نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید



مهماندار گفت
: «
خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه
»


مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت
: «
خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم
»


و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد
: «
ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست
».


و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت
: «
قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید
...»


تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 Farvardin 94 ، 06:56
سین الف میم
مــــــــــــــرد زود به رختخواب می رود، اما خوابش نمی برد
.
غلت می زند
.
ملحفه ها را می اندازد
.
کمی مطالعه می کند
.
چراغ را خاموش می کند اما باز نمی تواند بخوابد
.
ساعت سه صبح بلند می شود
.
در خانه دوست و همسایه اش را می زند، پیش او درددل می کند و به او می گوید که خوابش نمی برد
.
از او راهنمایی می خواهد
.
دوستش پیشنهاد می کند که قدمی بزند
.
شاید خسته شود
.
بعد باید فنجانی جوشانده برگ زیرفون بنوشد و چراغ را خاموش کند
.
همه این کارها را می کند اما باز خوابش نمی برد
.
بلند می شود این بار به سراغ پزشک می رود
.
پزشک هم طبق معمول حرف هایی می زند و مرد باز هم نمی تواند بخوابد
.
ساعت شش صبح تپانچه ای را پر می کند و مغزش را متلاشی می کند
.
مــــــــــــــرد مــــــــــــــرده است اما هنوز خوابــــــــــــــش نمی برد
.
بی خوابی خیلی بدپیله است
...!


بی خوابی
،
 
ویرخیلیو پینی یرا


برگرفته از کتاب گلوله
(
مجموعه داستان های مينی مال
)
،
 
ترجمه
:
اسداللّه امرایی‏
، 
نشر مشکی
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 Farvardin 94 ، 06:49
سین الف میم
در ضیافت ناهاری، لیوان شخصی شکست. شخص دیگری به او گفت :

این نشانه‌ی خوش‌شانسی است.

 

همه‌ی کسانی که سر میز بودند، با این ایده آشنا بودند. اما یک خاخام کلیمی که در آنجا حضور داشت، پرسید:

چرا این نشانه‌ی خوش‌شانسی است؟

 

همسر مسافر گفت:

نمی‌دانم. شاید از قدیم این را می‌گفتند تا مهمان شرمنده نشود.

 



خاخام گفت:

نه. توضیحش غیر از این است. در بعضی از سنن کلیمیان آمده است که هرکس سهمیه‌ی معینی از شانس دارد که در طول دوره‌ی زندگی‌اش از آن استفاده می‌کند. انسان اگر از این سهمیه فقط درمورد چیزهایی که واقعاً لازم‌شان دارد استفاده کند، شانس به او روی آورده است. وگرنه ممکن است شانس خودش را از دست بدهد. وقتی کسی لیوانی می‌شکند، ما کلیمیان به او می‌گوییم: «به امید موفقیت!» اما مفهومش این است که خوب شد حتی ذره‌ای از شانس خودت را برای جلوگیری از شکستن لیوان صرف نکردی، حالا می‌توانی از آن در امور مهم‌تری استفاده کنی!

 

پائولو کوئلیو
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 Farvardin 94 ، 06:46
سین الف میم
وزیر تلگراف وقت مرحوم علیقلی خان مخبرالدوله چون از تشویق و تبلیغ پیرامون مخابرات تلگرافی سودی نجست تدبیری به خاطرش رسید و با اجازه شاه یکی دو روز را به مردم اجازه داد که مجانی با دوستان یا طرف خود که در شهرهای اصفهان و شیراز و تبریز و نقاط دیگر بودند صحبت کنند
چیزی بپرسند و جواب بخواهند تا مردم یقین کنند که تلگراف شعبده بازی نیست
.


با آغاز این طرح سیل
مردم به سوی مراکز مخابراتی آن زمان روانه شد
.
هرکس هر چه در دل داشت از سلام و تعارف و احوالپرسی و گله و گلایه و شوخی و جدی بر صفحه کاغذ آورده به طرف مخاطب مخابره می‌نمود
.
زیرا حرف مفت بود و فطرت آدمی به سوی هر چه که مفت باشد گرایش پیدا می کند
(
در قبال انجام مخابرات تلگرافی پولی پرداخت نمی‌کردند
)


چون چندی بدین منوال گذشت و مقصود دولت در جلب تلگرافی حاصل گردید مخبرالدوله در پاسخ متصدیان تلگرافخانه ها که از مراجعات متقاضیان و طومارهای سلام و تعارف و احوالپرسی آنان برای مخابره
(
البته حرف مفت و مجانی
)
به ستوه آمده بودند دستور دادند این جمله را بر روی صفحه کاغذی بنویسند و بر بالای در ورودی تلگرافخانه نصب نمایند
:


«
از امروز به بعد حرف مفت قبول نمی شود
»


و برای هر کلمه یک عباسی
(
یک پنجم ریال
)
حق المخابره باید پرداخت کنند
.


ناگفته
پیداست برای آن هایی که به حرف مفت عادت کرده بودند به هیچ وجه قابل قبول نبود که متصدیان مربوط به آنها بگویند
«
حرف مفت نزن و حرف مفت نگو
»
زیرا حرف قیمت دارد و بی تامل نباید به گفتار دم زد و به همین جهت از آن روز به بعد کلمه حرف مفت در اذهان مردم جزء کلمات ناخوشایند تلقی گردید و افرادی را که بدون تامل و اندیشه و غالباً به منظور تحقیر و توهین مطلبی اظهار کنند با عبارت

«
حرف مفت نزن
»
متقابلاً پاسخ می گویند
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 Farvardin 94 ، 06:43
سین الف میم
جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفت
.
مادربزرگ یک تیر و کمان به جانی داد که با آن بازی کند
.
موقع بازی، جانی اشتباهاً تیری به اردک دست آموز مادربزرگش زد که به سرش خورد و او را کشت
.
جانی ترسید و لاشه حیوان را پشت هیزم ها پنهان کرد
.
وقتی سرش را بلند کرد فهمید که خواهرش همه چیز را دیده است
.
اما به روی خودش نیاورد
.


مادربزرگ به سالی گفت
: «
درشستن ظرف ها کمک می کنی؟
»
ولی سالی گفت
: «
مامان بزرگ جانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند
»
و زیر لبی به جانی گفت
: «
اردک یادت هست؟
»
جانی ظرف ها را شست
.


بعدازظهر آن روز پدربزرگ گفت که می خواهد بچه ها را به ماهی گیری ببرد، ولی مادربزرگ گفت
: «
متأسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم
».


سالی لبخندی زد و گفت
: «
نگران نباشید، چون جانی به من گفته است که می خواهد کمک کند

و زیر لب به جانی گفت
: «
اردک یادت هست؟
»


آن روز سالی به ماهی گیری رفت و جانی در تهیه شام کمک کرد
.

چند روز به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود که علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را هم انجام بدهد
.


تا این که نتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز را اعتراف کرد
.


مادربزرگ لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت
: «
عزیز دلم می دانم چه شد، من آن وقت پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدم
.

چون خیلی دوستت دارم، همان موقع بخشیدمت
.
فقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی به سالی اجازه بدهی به خاطر یک اشتباه، تو را به خدمت خودش بگیرد





نکته
:
گذشته شما هرچه که باشد، هر کاری که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رخ تان بکشد
(
دروغ، تقلب، ترس، عادت های بد، نفرت، عصبانیت، تلخی،


...)
هرچه که باشد، باید بدانید که خدا پشت پنجره ایستاده و همه چیز را دیده
.
همه زندگی تان، همه کارهای تان را دیده


.
او می خواهد شما بدانید که دوستت تان دارد و شما را بخشیده است
.
فقط می خواهد بداند تا چه زمانی به شیطان خدمت میکنید.....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 Farvardin 94 ، 06:35
سین الف میم
عالی ترین حالت آرایش یک لشکر رسیدن به بی آرایشی در ظاهر است.
هنگامی که پراکنده و نامنسجم به نظر می رسید جاسوسان هر چند هوشمند باشند توان کشف تدابیر شما را ندارند.
این روش در زمانهایی که توان رویارویی مستقیم با حریف قدرتمند تر از خودمان را نداریم کاربرد دارد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 20:18
سین الف میم
این داستان را
«
دالایی لاما
» (
رهبر کنونی دین بودا
)
نقل نموده است
:




در زمان بودا، زنی به نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد
.
او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست
.
کیساگوتامی نزد بودا رفت، با او بیعت کرد و پرسید
: «
آیا شما می‌توانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟
»


بودا گفت
: «
من این دارو را می‌شناسم، اما برای اینکه آن‌را بسازم به موادی احتیاج دارم



زن که آرام گرفته بود پرسید
: «
به چه موادی نیاز دارید؟
»


بودا گفت
: «
برایم یک مشت دانه‌ی خردل بیاور



زن قول داد که برای بودا یک مشت دانه‌ی خردل بیاورد، اما هنگام ترک محضرش، بودا اضافه کرد
: «
من دانه‌ی خردلی می‌خواهم که از خانواده‌ای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد



زن قبول کرد و از این خانه به آن خانه در جستجوی دانه‌ی خردل راه افتاد
.
تمام خانواده‌ها مایل به کمک به او بودند، اما وقتی کیساگوتامی سؤال می‌کرد که آیا در این خانواده کسی مرده است یا خیر، نتوانست خانه‌ای بیابد که مرگ به آن راه نیافته باشد؛ در یک خانه دختر در خانه‌ی دیگر خدمتکار، در دیگری شوهر یا پدر و مادر مرده بودند
.
کیساگوتامی نمی‌توانست خانه‌ای را پیدا کند که مصیبت مرگ به آن راه نیافته باشد


.
وقتی دید در اندوه خود تنها نیست، از پیکر بی‌جان فرزند دل کند و نزد بودا بازگشت
.
بودا با همدردی بسیار گفت


: «
فکر می‌کردی تنها تو پسرت را از دست داده‌ای
.
قانون مرگ برای هیچ موجود زنده‌ای، جاودانگی قائل نیست




نظر بدید
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 07:24
سین الف میم
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمی داشت و به محل کار می برد
.
ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است
.
در آن زمان،
2000
کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند
.


ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم
.
روز اوّل، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم
.
تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم
:


«
آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟»


او در جواب گفت

چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم
.


بعد ادامه داد
:
باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 07:17
سین الف میم
وقتی فیل هنوز کودک است، یک پایش را به تنه ی درختی می بندد. فیل بچه، هر چه هم که تقلا کند ، نمی تواند خودش را آزاد کند. اندک اندک به این تصور عادت می کند که تنه درخت از او نیرومند تر است.

هنگامی که بزرگ می
شود و قدرت شگرفی می یابد، تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد. فیل تلاشی برای آزاد کردن خود نمی کند
.



همچون فیل ها، پاهای ما نیز اغلب اسیر بندهای شکننده اند، اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنه ی درخت عادت کرده ایم، شهامت مبازه را نداریم؛ بی آنکه بفهمیم تنها یک عمل متهورانه ی ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافی است
!


نظر بدید لطفا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 07:13
سین الف میم
وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود
.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد، ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت
.
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند
.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت
:
من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد
.
حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید
!


موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟


مرد با تعجب گفت
:
اینجا
سلف سرویس
است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید
!


امت فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم مانند سلف سرویس است
.
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم برگزینیم


.


وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، به دلیل آن است که شما هم چیز زیادی از او نخواسته‌اید
.







نظر بدید لطفا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 Farvardin 94 ، 07:06
سین الف میم