خدا پشت پنجره است...
Saturday, 29 Farvardin 1394، 06:35 AM
جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفت
.
مادربزرگ یک تیر و کمان به جانی داد که با آن بازی کند
.
موقع بازی، جانی اشتباهاً تیری به اردک دست آموز مادربزرگش زد که به سرش خورد و او را کشت
.
جانی ترسید و لاشه حیوان را پشت هیزم ها پنهان کرد
.
وقتی سرش را بلند کرد فهمید که خواهرش همه چیز را دیده است
.
اما به روی خودش نیاورد
.
مادربزرگ به سالی گفت
: «
درشستن ظرف ها کمک می کنی؟
»
ولی سالی گفت
: «
مامان بزرگ جانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند
»
و زیر لبی به جانی گفت
: «
اردک یادت هست؟
»
جانی ظرف ها را شست
.
بعدازظهر آن روز پدربزرگ گفت که می خواهد بچه ها را به ماهی گیری ببرد، ولی مادربزرگ گفت
: «
متأسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم
».
سالی لبخندی زد و گفت
: «
نگران نباشید، چون جانی به من گفته است که می خواهد کمک کند
.»
و زیر لب به جانی گفت
: «
اردک یادت هست؟
»
آن روز سالی به ماهی گیری رفت و جانی در تهیه شام کمک کرد
.
چند روز به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود که علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را هم انجام بدهد
.
تا این که نتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز را اعتراف کرد
.
مادربزرگ لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت
: «
عزیز دلم می دانم چه شد، من آن وقت پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدم
.
چون خیلی دوستت دارم، همان موقع بخشیدمت
.
فقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی به سالی اجازه بدهی به خاطر یک اشتباه، تو را به خدمت خودش بگیرد
!»
نکته
:
گذشته شما هرچه که باشد، هر کاری که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رخ تان بکشد
(
دروغ، تقلب، ترس، عادت های بد، نفرت، عصبانیت، تلخی،
...)
هرچه که باشد، باید بدانید که خدا پشت پنجره ایستاده و همه چیز را دیده
.
همه زندگی تان، همه کارهای تان را دیده
.
او می خواهد شما بدانید که دوستت تان دارد و شما را بخشیده است
.
فقط می خواهد بداند تا چه زمانی به شیطان خدمت میکنید.....
.
مادربزرگ یک تیر و کمان به جانی داد که با آن بازی کند
.
موقع بازی، جانی اشتباهاً تیری به اردک دست آموز مادربزرگش زد که به سرش خورد و او را کشت
.
جانی ترسید و لاشه حیوان را پشت هیزم ها پنهان کرد
.
وقتی سرش را بلند کرد فهمید که خواهرش همه چیز را دیده است
.
اما به روی خودش نیاورد
.
مادربزرگ به سالی گفت
: «
درشستن ظرف ها کمک می کنی؟
»
ولی سالی گفت
: «
مامان بزرگ جانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند
»
و زیر لبی به جانی گفت
: «
اردک یادت هست؟
»
جانی ظرف ها را شست
.
بعدازظهر آن روز پدربزرگ گفت که می خواهد بچه ها را به ماهی گیری ببرد، ولی مادربزرگ گفت
: «
متأسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم
».
سالی لبخندی زد و گفت
: «
نگران نباشید، چون جانی به من گفته است که می خواهد کمک کند
.»
و زیر لب به جانی گفت
: «
اردک یادت هست؟
»
آن روز سالی به ماهی گیری رفت و جانی در تهیه شام کمک کرد
.
چند روز به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود که علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را هم انجام بدهد
.
تا این که نتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز را اعتراف کرد
.
مادربزرگ لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت
: «
عزیز دلم می دانم چه شد، من آن وقت پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدم
.
چون خیلی دوستت دارم، همان موقع بخشیدمت
.
فقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی به سالی اجازه بدهی به خاطر یک اشتباه، تو را به خدمت خودش بگیرد
!»
نکته
:
گذشته شما هرچه که باشد، هر کاری که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رخ تان بکشد
(
دروغ، تقلب، ترس، عادت های بد، نفرت، عصبانیت، تلخی،
...)
هرچه که باشد، باید بدانید که خدا پشت پنجره ایستاده و همه چیز را دیده
.
همه زندگی تان، همه کارهای تان را دیده
.
او می خواهد شما بدانید که دوستت تان دارد و شما را بخشیده است
.
فقط می خواهد بداند تا چه زمانی به شیطان خدمت میکنید.....
94/01/29