Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

گردن بند

Monday, 17 Farvardin 1394، 07:01 AM
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.


یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.


مادرش گفت:


خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!


من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.


ویکتوریا قبول کرد …


او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.


بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.


وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.

همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!


پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.


هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.


یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:


ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟


- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.


- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!


- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟


- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …


پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"


هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان آمد اما دید که دخترش کنار تخت نشسته است و لبهایش میلرزد...دستش را دراز کرد وگردنبند بدلی را به پدرش داد.
پدرش آن گردن بند بدلی را گرفت و سپس از جیبش یک جعبه ی کوچک طلایی درآورد و به دخترش داد
درون آن جعبه یک گردن بند مروارید اصل بود
او منتظر بود تا دخترش بتواند از آن چیز بدلی دل بکند تا گردنبند اصل را به او هدیه کند...
موافقین ۱ مخالفین ۰ 94/01/17
سین الف میم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی