معرف شخصیت-داستان کوتاه
Sunday, 19 Mehr 1394، 12:50 AM
مرد روستایی از مال دنیا یک الاغ، خورجین و مقداری گندم داشت . روزی گندم ها را داخل یک لنگه خورجین ریخت آن را بار الاغ کرد و خودش نیز پیاده راه افتاد .
هر چند قدمی که می رفت خورجین کج می شد و مجبور بود دوباره آن را راست کند.
در همان هنگام مردی به او رسید و گفت :
این چه طرز بار بردنه؟ چرا گندم ها را نصف نمی کنی و آن را در دو لنگه خورجین نمی گذاری؟ چرا خودت سوار الاغ نمی شوی ؟
مرد روستایی با تعجب گفت :
شما چه قدر عاقلید ، نکند که انسان فرزانه ای هستید و همه چیز را می دانید ؟
بلافاصله به گفته های او عمل کرد و سپس از او پرسید ، شما چه کاره هستید؟
مرد جواب داد : شغل خاصی ندارم.
پرسید : حتماً خیلی پولدار هستید؟
پاسخ داد : خیر.
گفت : پس دانشمند هستید و از این راه درآمد داری؟
جواب داد : خیر.
بالاخره روستایی گفت : پس چه کاره هستی؟
او گفت : بی کارم.
مرد روستایی با عصبانیت از الاغش پایین آمد دوباره گندم ها را به حالت اولیه برگرداند و به راهش ادامه داد.
مرد گفت : تو از پیشنهاد من خوشت آمد ، پس چرا تغییر عقیده دادی؟
روستایی گفت : تو اگر چیزی سرت می شد کاره ای می شدی . پس حرف هایت هم به درد نمی خورد!
نکته :
آن چه هستید بهتر شما را معرفی می کند تا آن چه می گویید.
هر چند قدمی که می رفت خورجین کج می شد و مجبور بود دوباره آن را راست کند.
در همان هنگام مردی به او رسید و گفت :
این چه طرز بار بردنه؟ چرا گندم ها را نصف نمی کنی و آن را در دو لنگه خورجین نمی گذاری؟ چرا خودت سوار الاغ نمی شوی ؟
مرد روستایی با تعجب گفت :
شما چه قدر عاقلید ، نکند که انسان فرزانه ای هستید و همه چیز را می دانید ؟
بلافاصله به گفته های او عمل کرد و سپس از او پرسید ، شما چه کاره هستید؟
مرد جواب داد : شغل خاصی ندارم.
پرسید : حتماً خیلی پولدار هستید؟
پاسخ داد : خیر.
گفت : پس دانشمند هستید و از این راه درآمد داری؟
جواب داد : خیر.
بالاخره روستایی گفت : پس چه کاره هستی؟
او گفت : بی کارم.
مرد روستایی با عصبانیت از الاغش پایین آمد دوباره گندم ها را به حالت اولیه برگرداند و به راهش ادامه داد.
مرد گفت : تو از پیشنهاد من خوشت آمد ، پس چرا تغییر عقیده دادی؟
روستایی گفت : تو اگر چیزی سرت می شد کاره ای می شدی . پس حرف هایت هم به درد نمی خورد!
نکته :
آن چه هستید بهتر شما را معرفی می کند تا آن چه می گویید.
94/07/19