قضاوت اشتباه
Wednesday, 26 Farvardin 1394، 06:47 AM
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد، او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود
.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد
:
چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت
:
متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریع تر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم
.
پدر با عصبانیت گفت
:
آرام باشم؟
!
اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد
:
من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده می گویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسم های خداوند است، پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا
.
پدر زمزمه کرد
: (
نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است
)
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد
.
خدا را شکر
پسر شما نجات پیدا کرد
.
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد، گفت
:
اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید
.
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید، گفت
:
چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟
پرستار پاسخ داد
:
پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد، وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند
.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود
.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد
:
چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت
:
متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریع تر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم
.
پدر با عصبانیت گفت
:
آرام باشم؟
!
اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد
:
من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده می گویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسم های خداوند است، پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا
.
پدر زمزمه کرد
: (
نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است
)
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد
.
خدا را شکر
پسر شما نجات پیدا کرد
.
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد، گفت
:
اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید
.
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید، گفت
:
چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟
پرستار پاسخ داد
:
پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد، وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند
.
94/01/26