زنجیره ی عشق
Friday, 28 Farvardin 1394، 06:57 AM
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود
.
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم
.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید
:
«
من چقدر باید بپردازم؟
»
و او به زن چنین گفت
: «
شما هیچ بدهی به من ندارید
.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام
.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم
.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی
.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
!»
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود
.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود
.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود
.
در یادداشت چنین نوشته بود
: «
شما هیچ بدهی به من ندارید
.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام
.
و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم
.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی
.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت
:«
دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه
».
نظر بدید لطفا
.
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم
.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید
:
«
من چقدر باید بپردازم؟
»
و او به زن چنین گفت
: «
شما هیچ بدهی به من ندارید
.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام
.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم
.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی
.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
!»
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود
.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود
.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود
.
در یادداشت چنین نوشته بود
: «
شما هیچ بدهی به من ندارید
.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام
.
و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم
.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی
.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت
:«
دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه
».
نظر بدید لطفا
94/01/28