روزی...
Tuesday, 5 Khordad 1394، 12:59 PM
بعد از عملیات بچه هاخوشحال از اینکه توانسته بودند ازمیان آتش وخون
به آنجا برسند از ته دل می خندیدند ،با فرمانده شوخی می کردند. فرمانده گفت :
- برادرها می خوام آخرین آمار رو بگیرم.مرتضی . کسی مرتضی رو ندید.
یکی گفت :
- مجروح شد جاموند .
- احمد بی سیم چی.
-
خیلی دلش می خواست همراه ما بیاد ،اماجا موند.
همه خندیدند.
-
باقر . معاون گروهان.
-
اسیر شده .
امیر ؟
-
جامونده.
-
حسن .راننده تدارکات؟
-
جامونده.
-
بهنام؟
-
مجروح شد شاید بیا د پیش ما.
-
حاج قاسم؟
-
اسیر شد.
-
سلمان ؟
-
جا مونده.
-
حمید ؟
-
جامونده.
فرمانده تشکر کرد گفت :
-
براشون دعاکنید .ما به رفیقامون قول شفاعت دادیم.
شهادت
روزی اونها نبوده اما شاید روزی بیان پیش ما.
-
به آنجا برسند از ته دل می خندیدند ،با فرمانده شوخی می کردند. فرمانده گفت :
- برادرها می خوام آخرین آمار رو بگیرم.مرتضی . کسی مرتضی رو ندید.
یکی گفت :
- مجروح شد جاموند .
- احمد بی سیم چی.
-
خیلی دلش می خواست همراه ما بیاد ،اماجا موند.
همه خندیدند.
-
باقر . معاون گروهان.
-
اسیر شده .
امیر ؟
-
جامونده.
-
حسن .راننده تدارکات؟
-
جامونده.
-
بهنام؟
-
مجروح شد شاید بیا د پیش ما.
-
حاج قاسم؟
-
اسیر شد.
-
سلمان ؟
-
جا مونده.
-
حمید ؟
-
جامونده.
فرمانده تشکر کرد گفت :
-
براشون دعاکنید .ما به رفیقامون قول شفاعت دادیم.
شهادت
روزی اونها نبوده اما شاید روزی بیان پیش ما.
-
94/03/05