اسب اصیل
Tuesday, 25 Farvardin 1394، 07:17 AM
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آن را داشتند
.
بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد
.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند
.
بادیهنشین با خود فکر کرد
:
حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم
.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهی جادهای دراز کشید
.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند
.
همین اتفاق هم افتاد
...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد
.
مرد گدا نالهکنان جواب داد
:
من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم
.
روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم
.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد
.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است
.
فریاد زد
:
صبر کن
!
میخواهم چیزی به تو بگویم
.
بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد
.
مرد گفت
:
تو اسب مرا دزدیدی
.
دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن
.
برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی
.
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد
:
چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت
:
چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد
.
اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد
.
بادیهنشین شرمنده شد
.
بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد
.
.
بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد
.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند
.
بادیهنشین با خود فکر کرد
:
حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم
.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهی جادهای دراز کشید
.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند
.
همین اتفاق هم افتاد
...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد
.
مرد گدا نالهکنان جواب داد
:
من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم
.
روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم
.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد
.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است
.
فریاد زد
:
صبر کن
!
میخواهم چیزی به تو بگویم
.
بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد
.
مرد گفت
:
تو اسب مرا دزدیدی
.
دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن
.
برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی
.
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد
:
چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت
:
چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد
.
اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد
.
بادیهنشین شرمنده شد
.
بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد
.
94/01/25