Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus

بسم الله الرحمن الرحیم

Papyrus
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۷۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
 آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
 آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 06 Tir 94 ، 02:11
سین الف میم
در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، “مامان، من اینجام.”

معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.
وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، “هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، “اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”
گفتم، “عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”
پرسید، “استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، “آره؛ چند سالته، دِنی؟”
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، “مامان، من چند سالمه؟”
مادرش گفت، “پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”

من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم.
چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده باشد.

به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، “رُزهای آبی” خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.

میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس ننماید،

در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 04 Tir 94 ، 03:07
سین الف میم
پس از گذشت سال ها از شهادت حضرت على (ع) , روزى عدى بن حاتم نزد معاویه رفت. معاویه مى دانست که عدى یکى از یاران قدیمى امیرالمؤمنین است, خواست کارى بکند که شاید این دوست قدیمى کلمه اى علیه حضرت بگوید, از این رو گفت : عدى! فرزندانت چه شدند؟!

عدى گفت : در رکاب مولایشان على, با تو که در زیر پرچم کفر بودى, جنگیدند و کشته شدند.

معاویه : عدى ! على درباره ى تو انصاف داد؟

عدى : چطور؟

معاویه : پسران خود را نگهداشت و پسران تو را به کشتن داد.

عدى : معاویه ! من درباره ى على انصاف ندادم. نمى بایست على امروز در زیر خروارها خاک باشد و من زنده بمانم. اى کاش من مرده بودم و على زنده مى ماند!

معاویه که دید سخنانش اثرى ندارد, گفت : عدى ! الان دیگر کار از این حرفها گذشته است چون تو زیاد با على بودى دلم مى خواهد, مقدارى از کارهایش را برایم توصیف کنى.

عدى : معاویه ! معذورم بدار!

معاویه : نه , حتماً باید بگویى !

عدى : حال که باید بگویم , آنچه را که مى دانم مى گویم, نه آنچه را که مطابق میل توست!

آنگاه عدى شروع به صحبت درباره ى على (ع) کرد و گفت : یکى از خصوصیت هاى او این بود که علم و حکمت از اطرافش مى جوشید. على شخصیتى بود که در مقابل ضعیف, ضعیف بود و در مقابل ستمکاران نیرومند. با اینکه در میان ما بى هیچ تکبر و امتیاز مى نشست, اما خداوند هیبتى از او در دل مردم قرار داده بود که بدون اجازه اش نمى توانستیم حرفى بزنیم.

معاویه ! مى خواهم منظره اى را که به چشم خود دیده ام , برایت باز گویم : در یکى از شب ها على را دیدم که در محراب خویش با خدایش به راز و نیاز پرداخته و محاسن شریفش را به دست مبارک گرفته , مى گوید : یا دنیا غرّی غیری ; اى دنیا , کسى غیر از مرا فریب ده .

عدى آنچنان على (ع) را وصف کرد که دل سنگ معاویه تحت تإثیر قرار گرفت; به طورى که با آستین , اشک هاى صورتش را پاک کرد . آنگاه گفت : دنیا عقیم است که مانند على بزاید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 Khordad 94 ، 06:33
سین الف میم
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 Khordad 94 ، 06:09
سین الف میم
یکی از وزرای ناصرالدین ‌شاه در جریان جنگ‌های ایران و روسیه ادعا کرده بود می‌تواند توپی بسازد که از دارالخلافه تهران، سنت‌پترزبورگ روسیه را با خاک یکسان کند و بعد از چند ماه توپ را آماده کرد  و ناصرالدین شاه و بقیه درباریان را برای مشاهده شلیک آن دعوت کرد . 

با شلیک توپ، گلوله توپ درون لوله منفجر شد و خدمه توپ را لت و پار کرد.

ناصرالدین ‌شاه با عصبانیت پرسید؛  مردک! این بود آن توپی که وعده داده بودی؟

و یارو گفت؛ قربان! وقتی خودی‌ها را اینجور لت و پار کرده است، حالا تصور بفرمایید که با دشمن چه می‌کند؟!
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 09 Khordad 94 ، 02:31
سین الف میم
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

 

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

 

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 06 Khordad 94 ، 05:32
سین الف میم
مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد.


پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم...


مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست، پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 06 Khordad 94 ، 05:16
سین الف میم
وقت بسیار تنگ و راه بسته بود. یکی گفت :
-   قرعه کشی کنیم.
هر هفت نفر می خواستند بر قرعه کشی نظارت داشته باشند. هریک سنگ خودش را به سینه می زد. یک برگه مرخصی را که ته جیب یکی از خودشان پیدا شده بود  به هشت قسمت تقسیم وپاره کردند.در تاریکی شب  نام هر هفت نفر را نوشتند. همه سرک کشیدن تا مطمئن شوند نامشان نوشته شده است. گذشت ستاره سهیل شده بود. فرمانده از میان کلاه آهنی یکی از کاغذ ها را برداشت. دستش لرزید و آن را باز کرد. چهارده چشم  حریصانه انگشتان فرمانده را می نگریست.همه خود را محق میدانستند. قرعه به نام کوچکترینشان افتاد. همه با اندوه و حسرت به او نگاه کردندو بعد از فرمانده او را در آغوش گرفتند.  خفه وبی صدا گریه کردند وبا او خداحافظی کردند.
برنده خوشحال به طرف میدان مین دوید،پرند ه ای که از قفس می پرید. فرمانده کاغذ  قرعه را بعنوان آخرین یادگاری از پسرش درمشت گرفته بود.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 04 Khordad 94 ، 04:03
سین الف میم
دو روز از ماه خرداد گذشته بود.

سرعت پیشروی نیروهای پیاده آنقدر زیاد بود که نزدیک ظهر توی شهر دنبال یک دیدگاه جدید می گشتیم. ازآنجا به بعد دیگر او با آن سن کم بلدچی ما شده بود ، با هم راه افتادیم ، زیرا بچه آن شهر بود. می گفت:

- مو خرمشهر رو مثل کف دس می شناسوم ،خو شَهرمه، خانه مانه ، یادگار همه خانواده مانه.

خانواده ای که می گفت هر کدام بعد ازشهادت به دست نظامیان ارتش بعث عراق دریک شهر دیگربه خاک سپرده شده بودند.

شوق دیدن خانه شان دیدنی بود. وقتی شنید رسیدیم نزدیک خرمشهر، خودش را به دیدگاه رساند. وقتی شنید نزدیک محله شان هستیم از پشت بی سیم همه بچه های دیده بانی را به خانه شان دعوت کرد.

وقتی شنیدخانه شان تنها سنگر دشمن باقیمانده در شهراست که مقاومت می کند، ایستاد.

 

گرای خانه شان را گرفت به قبضه داد، مسافت دیدگاه تا هدف ، یادگار خانواده اش را دقیق محاسبه کرد به قبضه داد. چون خرمشهر را مثل کف دستش می شناخت ، خو شهرش بود.

 درجواب مسئول قبضه که پشت بی سیم با الله و اکبر پرواز گلوله را اعلام کرد ، فریاد کشید "جانم فدای رهبر" یعنی گلوله را رویت کردم .

با انفجار گلوله ها ایستاد به خانه شان خیره شد ، اشک ریخت ، خو خانه ، یادگار خانواده اش بود.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 04 Khordad 94 ، 03:58
سین الف میم
در ایام صدارت امیرکبیر روزی احتشام الدوله  عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور امیرکبیر رسید.

امیرکبیر از احتشام الدوله پرسید: وضع بروجرد چطور است؟

حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند.

امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 Khordad 94 ، 11:06
سین الف میم