شبی یاد جـنـون آبــــاد کــردم علی موسی الرضا را یاد کردم
میـان بی کسـی های شـبانه هـوای صــحن گوهر شاد کردم
مادر مشهد کجاست؟
زن چای را جلوی مرد گذاشت و پرسید: دکترا چی گفتن؟
مرد نگاه خستهاش را به زن دوخت و گفت: باید ببریمش آزمایش. زن، گوشههای روسریاش را به
صورت کشید و گریست: چی به سر دخترم اومده؟
مرد، چای را در نعلبکی ریخت، و در حالی که حبهای قند به دهان میگذاشت، گفت: دل با خدا دار، زن!
دختر، در چهارچوب در ایستاده و سلام کرد، مرد آخرین جرعه چایش را سر کشید و به صورت دختر،
خندید: سلام دخترم کجا بودی تا این موقع؟ دختر، خودش را به آغوش خسته او انداخت، و موهای
بلندش،همچون مواج، بر بازوی پدر ریخت.
رفته بودم ساحل.
پدر، موهای دختر را نوازش کرد و بر آن بوسه زد، قطرهای اشک در چشمانش روییده و آرام بر شیب
صورتش لغزید و در دریای مواج موهای دختر، گم شد.
ـ خیلی دیر شده، دیگه کاریش نمیشه کرد. از ما هم کاری ساخته نیست.
دکتر، پس از آن که تمام برگههای معاینه و آزمایش دخترک را به دقت مرور کرد. این را گفت و سر فرو افکند.
مرد نالید، زن هوار زد و گریست. دکتر سعی کرد آنان را آرام کند: خدا بزرگه بیتابی فایدهای نداره.
توکلتان به خودش باشه. مرد بغضش را فرو خورد و نالان گفت: اگه ببریمش تهرون، چی؟
دکتر، دستی بر شانه مرد گذاشت و گفت: بیثمر نیست. شاید خدا کمکی کنه و اونا بتونن کاری بکنن.
زن بر زمین فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه میزد.
مرد، زیر بازوانش را گرفت و او را بلند کرد.
ـ صبور باش زن، صبوری کن.
اما خودش هم میدانست که صبوری سخت است. چگونه صبوری تواند به این مصیبت؟ پس باید گریست،
بر نیمکت اتاق انتظار که غنودند، زن سر به شانه مرد گذاشت و هر دو گریستند؛ زار زار، بلند بلند،
دکتر در را بست. زیر پرونده بیمار نوشت ALL، قطرهای اشک بر روی پرونده چکید... و در بیرون،
آسمان هم گریست. نسیمی، پرده اتاق را به بازی گرفته بود. پنجره باز بود و بوی نم و باران،
فضا را آکنده بود، دختر، زرد و لاغر، در بستر خوابیده بود. لبخندی کمرنگ بر لبان خشک و کبودش نقش
داشت. پلکهایش را به آرامی گشود. بعد آرام نیم خیز شد و بر بستر نشست. گویی با نگاهش کسی
را دنبال میکرد و لبخند میزد. نسیم پرده را به کناری زد و اشعه زرین خورشید، از پس ابری سیاه،
به صورت زرد دختر، نور پاشید، چشمانش را بست. دستهایش را به آسمان بلند کرد و از ته دل فریاد
کشید.مادر سراسیمه به داخل اتاق آمد. دختر، خود را به آغوش مادر انداخت.
ـ مشهد، مادر مشهد کجاست؟
* * *
صدای صلوات که در اتوبوس پیچید، دختر چشمانش را گشود. پدر با اشاره دست نقطهای را به او نشان
داد.ـ اونجاس دخترم، اون گنبد و گلدسته، دختر، سر بر سینه پدر گذاشت و آرام نالید.
ـ یعنی خوب میشم بابا؟
پدر آهی کشید و زمزمه کرد:
ان شاء الله دخترم.
مادر، دستهایش را به سینه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد و زیر لب صدا زد: یا امام رضا(ع)
دختر هیچ وقت این همه جمعیت را در یکجا ندیده بود. همه لب به دعا، دست به آسمان، پر هیبت،
باوقار، نورانی و روحانی.
مادر طنابی به گردن دختر بست و سر دیگر طناب را به پنجره فولاد و خود در کنارش نشست به زمزمه
و دعا.دختر نگاهش را بر چهره پر درد خیل دخیل بستگان، سایید و اشک امانش نداد: یعنی میشه آقا
منو شفابدن؟خود آقا در خواب از او خواسته بود که بیاید به پابوسی. پس حتماً امیدی هست به این
دخیل بندی.دختر گریست تا خوابش برد. سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از میان پنجره فولاد
به ضریح دوخت و در دل توسل، به او جست.
یا ابالحسن یا علی ابن موسی، ایها الرضا، یا ابن رسول الله یا حجه الله
علی خلقه یاسیدنا و مولینا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا
یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله...
دختر که چشم از خواب گشود، مادر به خواب رفته بود. پدر آن سوتر، زیارتنامه میخواند. دختر طنابش
را به آرامی به دست گرفت و کشید. طناب بر شبکه ضریح لغزید و فرو افتاد. دختر حیرت زده، به طناب
خیره شد،
چه میدید؟ گره طناب باز شده بود. آیا حاجت گرفته بود؟ بیاختیار فریاد زد مادر، از خواب پرید. پدر،
سر اززیارتنامه برداشت. زنان هلهله کشیدند. دختر بر دستها بالا رفت. اشکها از دیدهها بارید.
پدر سراسیمهبه جمعیت زد. مادر در کنار دیوار، از حال رفت، بیاختیار دختر را از فراز دستها گرفت
و به آغوش انداخت،
بیاختیار دوید، به حرم رفت، و روبروی حضرت نشست. دختر را بر زمین نهاد، سر به سجده شکر،
بر مهر گذاشت آوایی روحانی فضا را انباشته بود.
اللهم صلی علی ابن موسی الرضا المرتضی عبدک و ولی دینک القائم بعدلک و الداعی الی دینک و
دین آبائه الصادقین صلوه لایقوی علی احصائها غیرک.
مادر که دیده گشود، دختر روبرو با نگاهش میخندید. کبوتران بر آسمان حرم به پرواز در آمده بودند.
آسمان آبی تر از همیشه بود، آبی تر از دریا، آبی آبی.
منبع:پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی