رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ,و پرندگان در سراسر زمین ناله ی شوق بر میداشتند و جانوران,هر نیمه,با نیمه ی خویش در زمین می خرامیدندو یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما ...خدا همچنان تنها ماند و مجهول,و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه.می جست و نمی یافت.
آفریده هایش او را نمیتوانستند دید ,نمیتوانستند فهمید,می پرستیدندش,اما نمیشناختندش و خدا چشم براه (آشنا)بود.
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است,در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید.کسی (نمیخواست),کسی (نمی دید),کسی(عصیان نمیکرد),کسی عشق نمی ورزید,کسی نیازمند نبود,کسی درد نداشت...و.....وخداوند خدا ,برای حرفهایش مخاطبی نیافت!هیچکس او را نمیشناخت,هیچکس با او (انس )نمیتوانست بست..........................(انسان)را آفرید!و این نخستین بهار خلقت بود.
آفریده هایش او را نمیتوانستند دید ,نمیتوانستند فهمید,می پرستیدندش,اما نمیشناختندش و خدا چشم براه (آشنا)بود.
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است,در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید.کسی (نمیخواست),کسی (نمی دید),کسی(عصیان نمیکرد),کسی عشق نمی ورزید,کسی نیازمند نبود,کسی درد نداشت...و.....وخداوند خدا ,برای حرفهایش مخاطبی نیافت!هیچکس او را نمیشناخت,هیچکس با او (انس )نمیتوانست بست..........................(انسان)را آفرید!و این نخستین بهار خلقت بود.